حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

وزن دعا

با لباسهای مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا به او کمی خواروبار بدهد.به نرمی گفت شوهرش بیمار است ونمیتواند کار کند و بچه هایش بی غذا مانده اند. صاحب مغازه با بی اعتنایی برخورد کرد ومی خواست او را بیرون کند.  

زن نیازمند در حالی که التماس میکرد گفت:« آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم» 

اما مغازه دار گفت که نسیه نمیدهد. 

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آنها را میشنید به مغازه دار گفت:ببین خانم چه میخواهد پولش با من.خواروبارفروش با اکراه گفت:«لازم نیست خودم میدهم.لیست خریدت کو؟» 

-اینجاست. 

-لیستت را بگذار روی ترازو .به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. 

زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.همه با تعجب دیدند که کفه پایین رفت.مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد اما کفه ها برابر نشد آنقدر جنس گذاشت تا کفه ها برابر شد. 

در این وقت خوارو بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیندروی آن چه نوشته شده است.کاغذ لیست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود«ای خدای عزیزم!تو از نیاز من با خبری.خودت آنرا بر آورده کن.» 

مغازه دار بهت زده جنسها را به زن داد و متحیر بود.زن خداحافظی کرد و رفت.