حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

موج رمل ، موج آتش


زیر انفجار گلوله های توپ و خمچاره ، رمل ها ، سرخ و سیاه به نظر می رسید . زمین می لرزید .
دشمن با تمام تجهیزات تنگه را متر به متر گلوله باران می کرد . تنگه چزابه حکم گلوگاه بعثی ها را داشت .
فرمانده گفته بود : " مقاومت در تنگه دشمن راخفه می کند . برای خفه کردن بعثی ها فقط باید ایستاد ."
همه بسیجی ها از پیر وجوان واز هر شهری که آمده بودند هدف شان ایستادن بود . موج انفجارها همچون حرکت رملها مواج بود .
نیروها با شروع هر موج آتش در سنگرها پناه می گرفتند و با سبک شدن حجم آتشباری موج موج از داخل سنگرها سر بر می آوردند 
و با آن نابرابری امکانات خشم خودشان را از دهانه تفنگ ها و آرپی جی ها بر سر دشمنمی باریدند .

موجی دیگر از آتش و انفجار در راه بود . سنگرها چاله هایی بود با چند گونی خاک . موج آتش و انفجاری دیگری چون توفان در راه بود . جوان بسیجی در آخرین لحظه درسنگرش پناه گرفته بود سنگری که حالا چون ننویی از شدت امواج انفجارها در تلاطم بود . در انتظار سبک شدن آتش و انفجار بود . به یاد برادر کوچکترش افتاد که همان سالهای نزدیک در ننو تابش می داد و چقدر دوست می داشت اونیز همچون برادر روزی تاب بخورد" .


سنگر همچنان می لرزید . دمی احساس کرد سرش سنگین شد . سوت ممتدی گوش هایش را کیپ کرد . با رسیدن موج انفجاری دیگر سنگر به یکباره تاریک شد . لحظه ای از لای کیسه خاک نگاهش به آسمان غبار گرفته افتاد . با اولین نفس دهانش پر شد از خاک و دوده و بوی باروت . به سرفه افتاد . تا خواست نفسی تازه بکند خاک و دوده وارد ریه هایش شد. حس نمی کرد هزرا خروار خاک رویش آوار شده است . با وجود آن همه سنگینی دوباره سرفه کرد . بی اختیار دهانش را گشود . حتی نتوانست فریادی بزند و کمکی بخواهد .
درتنگنایی که افتاده بود فقط سعی داشت خودش را از زیر توده خاک رها سازد . اما هر چه تقلا کرد نتوانست تکانی به خود بدهد . به نظرش رسید سینه اش سنگین شده است که خود را توی خانه کنار پدر ، مادر ، خواهر و برادرش دید . با تنگتر شدن سینه اش از خانه به کلاس درس رفت . معلم و همکلاسی ها به رویش لبخند می زدند . در ایستگاه راه آهن حتی فرصت پیدا نکرد به خانه تلفن بزند . از تلق تلق عبور قطار سرش به دوران افتاد . قطار درمسیر جنوب از تونل های کوتاه و پی در پی می گذشت . در تونلی بی انتها تمام سنگینی کوه را با تمام وجود روی سینه خود احساس نمود قطار به نیمه های تونل رسیده بود دیگر نفسش بند آمده بود به زحمت سرش را از پنجره کوپه بیرون برد با نسیمی چشم هایش کم کم سو گرفت روزنه تونل بزرگ و بزرگتر می شد دیگر احتیاجی به هوای آزاد احساس نمی کرد روزنه تونل به بزرگی آسمان شده بود قطار به سبکی برگ گلی شده بود با تمام وجود از دهانه تونل به هوای تماشای روشنایی روبه آسمان خیز برداشت.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد