به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم: «چیه؟»
گفت: «آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم؛ ولی من نمی توانم نگویم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «یعنی چه؟»
گفت: «این قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر.»
گفتم: «آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟»
گفت: «آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید.»
توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرأت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم!
گفتم: «خدا را شکر، یکی این چیزها را به شما یاد داد.»
حضرت آیتالله خامنهای پس از حوادث انتخابات ریاست جمهوری سال 88، هدف این التهابات را «القای بیاعتمادی مردم به نظام» دانستند و در اینباره در نماز جمعه شهریور ماه همان سال فرمودند:
«همهى این بلواهائى که شما مشاهده کردید در دورهى بعد از انتخابات پیش آمد و پیش آوردند و آنها حمایت کردند، براى همین بود که شاید بتوانند پشتوانهى مردمى انقلاب را ضربه بزنند و از انقلاب بگیرند. بنده عرض کردم نشانهى اعتماد مردم به این نظام، حضور چهل میلیونى در انتخابات بود... اینها براى اینکه این حرف را دروغ از آب در بیاورند، مکرر در مکرر تبلیغات کردند که اعتماد مردم از دست رفته؛ چه کار کنیم؟ حالا بعضى در لباس دلسوزى گفتند چه کار کنیم که اعتماد برگردد! مردم به نظام اعتماد دارند، نظام هم به مردم اعتماد دارد. انشاءاللَّه خواهید دید در انتخابات آینده - که حالا دو سه سال دیگر است - همین مردم با وجود همین بازیگرىاى که مخالفان و دشمنان و غافلان و بىخبران داخلى کردند، یک حضور مستحکمِ قوىاى در انتخابات خواهند داشت.»ما یافتیم آن چه را که دیگران نیافتند.ما یافتیم آن چه را که دیگران نیافتند.
ما همه ی افق های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم.
ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل میابد. عشق را هم، امید را هم، ذوق را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم،عزت را هم، شوق را هم، و همه ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند ما به چشم دیدیم.
ما دیدیم که چگونه کرامات انسانی در عرصه ی مبارزه به فعلیت می رسد.
ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم.
آنچه را که عرفای سوخته حتی بر سر دار نیافتند، ما در شبهای عملیات آزمودیم.
ما فرشتگان را دیدیم که چه سان اوج و نزول دارند.
ما عرش را دیدیم.
ما زمزمه ی جویبارهای بهشت را شنیدیم. ما در رکاب امام حسین جنگیدیم.
ما بی وفایی کوفیان را جبران کردیم.
و پادگان دو کوهه بر این همه شهادت خواهد داد...
زندگی زیباست،سلامت تن زیباست،اما پرنده ی عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند، و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند؟ و مگر نه آن که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه ی تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه ی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه ی سرگردانی آسمانی، که کره ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم های فربه و تن پرور برمی آید؟ پس اگر مقصد را نه این جا، در زیر سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست،بهتر آن که پرنده ی روح در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.خوشحال بود. گفت: «خبر خوشی دارم.» پرسیدم: «چیه؟» گفت: «فردا حرکت می کنیم، میریم گیلان غرب.»
منم خوشحال بودم که می توان با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر.
قبلاً هیچ وقت اصغر اجازه نمی داد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمی دانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هر چه می خواهم بگویم.
حس غریبی داشتم. حرف هایی به زبانم می آمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم.
گفتم: «دیر یا زود برای من اتفاقی می افته؛ در آن لحظه تو بالای سر من نیستی. بعد خبردار می شی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن. مبادا منو تنها بذاری. دلم می خواد با من باشی، تا اون وقتی که منو به خاک می سپارین.»
اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم.
گفتم: «دلم می خواد بعد از دفن و رفتن مردم، سر خاکم بمونی. زود نرو. تنها نذار ... بعدشم تا تونستی بیا سر خاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو می شنوم ... یادت نره.»
این حرف ها را که می زدم اصغر فقط تماشا می کرد. خودم هم تعجب کرده بودم. حرفم که تمام شد با لحن غم انگیزی گفت: «تو خیال می کنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟»
ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: «از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟»