حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

سوار در برف



سوار در برف

او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن

داستان یک دیدار

 

هر وقت از او مى‏خواستیم که اتفاق آن روز را تعریف کند حالش دگرگون مى‏شد، آب دهانش را قورت مى‏داد و نوعى ترس همراه با اشتیاق به سراغش مى‏آمد. شغلش لگاره‏دوزى بود و تنها وسیله نقلیه‏اش یابوى دودى رنگش بود. معمولا براى پیدا کردن کار به چهارمحال مى‏رفت و در روستاها و نقاط دوردست مدتها مشغول کار مى‏شد و بالاخره پس از سه یا چهار ماه کار به ولایت‏برمى‏گشت. اما، اینبار به علت مساعد بودن هوا، پاییز را در غربت گذرانده‏بود و با شروع اولین برف باید به دیار خود بازمى‏گشت. هنوز از بروجن خارج نشده‏بود که باریدن برف شروع شد ولى سید مردى نبود که خوف و هراسى از این برفها داشته‏باشد.

شال سبزش را که میراث پدر بود، بار دیگر محکم کرد و افسار حیوان را به دست گرفت و جلوتر رفت. از روبروى روستاى نقنه که رد مى‏شد دو سه نفر از دوستان سید خواستند که مهمانشان باشد، اما سید نپذیرفت و به راهش ادامه داد. تمام صحرا پوشیده از برف و سفید سفید بود.

انعکاس نور خورشید از پشت ابرها روشنایى یکنواختى را منتشر مى‏کرد. گرچه هوا سرد بود، اما قابل تحمل بود ولى هر از چندى باد مى‏وزید و برفها را به صورتش مى‏زد. نزدیکیهاى ظهر بود که از گردنه گلیسار گذشت. در این فکر بود که ناهار را در روستاى همگین بخورد. چیزى هم نمانده‏بود، ولى ناگاه ابرها فشرده‏تر شدند و سرعت‏بارش برف زیاد شد. برف و بوران پیدا کردن راه را مشکل مى‏کرد و از سرعت آنها مى‏کاست، کم‏کم سوز سرما بیشتر شد، ناگهان حیوان از جا جست و بعد میخکوب شد. براى لحظاتى سید نمى‏دانست چه اتفاقى افتاده‏است، اما با پاک کردن چشمانش از برف کم‏کم صدایى ناآشنا به گوشش خورد و لکه‏هاى تیره‏رنگى را که در برف سفید خودنمایى مى‏کردند بخوبى دید....

گرگ و ماه

آرى! چند گرگ گرسنه دوروبرش را گرفته‏بودند و هر لحظه حلقه محاصره را تنگتر مى‏کردند. چند دقیقه‏اى نگذشته‏بود که دو تا از گرگها جسارت به خرج داده و با پاشیدن برف بر روى او، حمله را شروع کردند. سید با چوبدستى و سروصداى زیاد جواب آنها را داد و آنها براى چند دقیقه دور شدند، اما کمى بعد دوباره حمله گرگها شروع شد. بالاخره یکى از گرگها از پشت‏به یابو حمله کرد، و سید مجبور شد حیوان را نجات دهد و در همین گیرودار نجات دادن یابو، خود نیز مورد حمله گرگها قرار گرفت. ضربان قلبش تند شده‏بود و تنفس مشکل، سرماى کشنده مرگ را هر لحظه نزدیکتر مى‏ساخت، سید تا این لحظه بر خود مسلط بود و دفاع مى‏کرد، اما ناگهان یکى از پاهایش بر روى برفها سر خورد و نقش بر زمین شد، فرصت‏خوبى براى گرگها پیش آمد، گرگ گرسنه‏اى به یک خیز بر روى بدن سید افتاد و با هم درگیر شدند. کتف سید توسط گرگ زخمى شد. دیگر امیدى به زنده ماندن نبود.

سید فریادى کشید و با گریه کمک خواست. یا جدا! یا صاحب‏الزمان! یا مهدى ادرکنى!

خون گرم کتفش بر روى دستهایش ریخت و برف سفید را رنگین کرد. حیوان از خودش دفاع مى‏کرد و مى‏خواست‏خود را نجات دهد و سید گلوى گرگ را با شهامت فشار مى‏داد. ناگهان گرگها فرار کردند سید لحظه‏اى به خود آمد. خدایا چه مى‏بینم، صداى حیوان بلند شد دستها را به زمین مى‏زد و مثل اینکه چیزى مى‏خواهد بگوید.

اسب

سوارى نزدیک شد. جوانى چون قرص ماه، تنومند و خوش‏سیما. سوار بر اسبى سفید به زیبایى تمام طبیعت. هیبت‏سوار سید را متحیر کرده‏بود. نگاهش گرم و مجذوب‏کننده بود، ناگهان سوار گفت: برخیز سید! سید از جا پرید و بلند شد. جوان چنان ابهتى داشت که سید جرات نکرد حرفى بزند. جوان همان‏طور که سوار اسب بود اشاره به سید کرد و گفت: گرگها مزاحمت‏شدند، هان!؟ دستانت را ببر بالا! سپس تکه‏اى از شالش را جدا کرد و بر زخم کتف گذاشت، سید مى‏لرزید ولى هیچگونه احساس درد و ناراحتى نداشت. یک لحظه چشمش به اسبش افتاد حیوان نجیب چنان به سوار نگاه مى‏کرد که انگار هزار سال است که او را مى‏شناسد، اشک حیوان سرازیر بود، سوار رو به سید کرد و گفت: برو خدا نگهدارت شما نجات یافتید، سید گفت: ولى گرگها؟ زخم شانه‏ام؟ حیوانم؟ سوار لبخندى زد و دستش را به علامت‏ خداحافظى بلند کرد چند ثانیه‏اى نگذشته‏بود که سوار ناپدید شد. سید هنوز دستهایش را پائین نیاورده‏بود، ناگهان مانند کسى که از خواب بیدار شود به خود آمد. خدایا! این جوان زیبا که بود؟ کتفم که خون مى‏آمد و زخم شده‏بود چه شد؟ پس گرگها کو؟ چرا دیگر سردم نیست؟ من چرا گرسنه نیستم. همه اینها براى چند ثانیه او را سرگرم کرده‏بودند. آرى! آقا امام زمان به کمکش آمده‏بود و سید بعدا متوجه شد. سید هر سال از آن راه مى‏گذشت و هر زمان که به گردنه مى‏رسید در آن نقطه که معشوق را دیده‏بود پیاده مى‏شد و ساعتها اشک مى‏ریخت. تکه بریده شال تا آخر عمر همراه سید بود و سخت‏ترین بیماران با تماس با این تکه شال نجات مى‏یافتند به عشق مولا صاحب‏الزمان.

این داستان ماجرایى است‏حقیقى از زندگى انسان شریفى که نامش سالها پس از مرگ بر سر زبان مردم ماند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد