حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

جدایی .......

خوشحال بود. گفت: «خبر خوشی دارم.» پرسیدم: «چیه؟» گفت: «فردا حرکت می کنیم، میریم گیلان غرب.»

منم خوشحال بودم که می توان با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر.

قبلاً هیچ وقت اصغر اجازه نمی داد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمی دانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هر چه می خواهم بگویم.

حس غریبی داشتم. حرف هایی به زبانم می آمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم.

 

گفتم: «دیر یا زود برای من اتفاقی می افته؛ در آن لحظه تو  بالای سر من نیستی. بعد خبردار می شی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن. مبادا منو تنها بذاری. دلم می خواد با من باشی، تا اون وقتی که منو به خاک می سپارین.»

اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم.

گفتم: «دلم می خواد بعد از دفن و رفتن مردم، سر خاکم بمونی. زود نرو. تنها نذار ... بعدشم تا تونستی بیا سر خاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو می شنوم ... یادت نره.»

این حرف ها را که می زدم اصغر فقط تماشا می کرد. خودم هم تعجب کرده بودم. حرفم که تمام شد با لحن غم انگیزی گفت: «تو خیال می کنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟»

ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: «از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟»

پلاستیک به جای ساک ورزشی:

 حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

بیانات در دیدار اقشار مردم و خانواده شهدا و ایثارگران

بیانات در دیدار اقشار مردم و خانواده شهدا و ایثارگران

در آستانه انتخابات مجلس نهم

بسم‌اللّه‌الرّحمن‌الرّحیم‌

 خوشامد عرض میکنم به همه‌ى برادران و خواهران عزیز. بحمداللّه جلسه‌ى ما امروز در این حسینیه، لبریز از عطر شهادت و یاد مبارک شهیدان عزیز و حضور جانبازان عزیز و خانواده‌هاى شهدا و خانواده‌هاى جانبازان است. قدر اینجور مجلسى را، این بنده‌ى حقیر خیلى میدانم. آنجائى که یاد شهادت، یاد شهیدان، ذکر شهیدان، تمجید از عظمت شهیدان وجود دارد، هر انسانى، هر دلى احساس عظمت میکند؛ احساس استغناى از غیر خدا میکند. امیدوارم که خداى متعال تفضلات خود، رحمت خود، فضل خود را به همه‌ى شما عزیزان نثار و نصیب کند و ارواح طیبه‌ى شهیدان عزیز ما و همچنین امام شهیدان را با اولیائش محشور کند.

ادامه مطلب ...

بیدار فتنه

ایام فتنه ی سال 88 بود که ما به همراه خانواده به مناسبت دهه اول محرم به مسجد جامع شهرمان رفته بودیم. در شهر ما آشوبی به پا شد و مردم وحشت زده به خانه هایشان رفتند. آن شب خیلی گریه کردم و حالم اصلا خوب نبود. دنبال راه چاره می گشتم. از یکی از دوستانم کمک خواستم. او هم راه حلی گفت: "برای شهیدی که ارادت خاصی داری نامه ای بنویس." بدون معطلی نوشتن نامه را آغاز کردم خلاصه متن نامه از این قرار است: سلام شهید زین الدین ...
آقا دلم تنگ برات قربون اون صحن و سرات
آقا دلم تنگ برات قربون اون صحن و سرات
حتما از وضع موجود مملکت خبر داری .. میدونی به آقا توهین کردن.. شعار ضد نظام و ضد دین دادن.. بسیجی ها رو زدند؟ می خوام فریاد بزنم .. جوری که همه بشنون، فریاد بزنم بگم من آقا رو دوست دارم من حامی آقام .. شما حق ندارید به آقا توهین کنید.. می خوام فریاد بزنم تا همه ی عالم بشنون و اون شیعه ها به پا خیزند و به حمایت از آقاشون بیان.. نمی خوام مردم دست رو دست بذارن تا ریشه ی ظلم و فساد قوی تر بشه و جرئت اونا بیشتر بشه تو جسارت کردن.

می خوام خدمتگزار اسلام و مسلمین بشم یه جان ناقابل بیشتر ندارم اونم می خوام در راه خدا فدا کنم می خوام سرباز آقا باشم ... خالصانه ی خالصانه کمکم کن کمکم کن کمکم کن... می خوام اون دنیا پیش خدا و اجدادم و شهدا رو سفید باشم. قسمت میدم کمکم کن... حالا نامه ام را به کدوم آدرس پست کنم؟ چه جوری جوابمو میدی؟ اصلا جوابمو میدی یا نه؟ منتظر جوابت هستم... فقط جان دختر عزیزت جوابمو بده. ۳/۱۰/۱۳۸۸ مصادف با شب هشتم محرم 1430قمری.


جواب نامه ام را در تاریخ ۵/۱۰/۱۳۸۸گرفتم. نزدیکی های نماز صبح بود که خواب شهید زین الدین رو دیدم. توی عالم خواب همسر شهید زین الدین هم حضور داشتند و شهید عزیز به بنده و همسرشان خطاب کردند که "دفاع را بگذارید به عهده ی ما " و این جمله را چندین مرتبه تکرار کردند.

رسم دلبری

مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسین اقا برای چند دقیقه همدیگر رو ببینید و با هم صحبت کنید.»

گفتم: «من خجالت می کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقیقه وارد اتاق شد.

شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه می رم، شاید هم ماه ها برنگردم و ... اگه می خواهی با من ازدواج کنی، باید با جبهه و جنگ خو بگیری، دوست دارم همسرم بتونه یه تفنگ رو بلند کنه، می دونی یعنی چی؟ یعنی شیرزن باشه و بس ...»

 

بیشتر از جبهه و جنگ و شهدا برایم گفت.

با خودم گفتم: «باید خودم را برای زندگی سختی آماده کنم.»

انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تقدیر من این گونه رقم بخورد که در آینده ای نه چندان دور پیکر غرق به خون حسین آقا را ببینم؛ پیکری که نه سر دارد تا چشم به چشمش بیندازم و بگویم این رسم دلبری نبود؛ و نه دست، تا اینکه دستگیری ام نماید.