حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

حزب الله

الا ان حزب الله هم الغالبون

خاک بر سرت .....

با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام(ره) پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعداً که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم که ببری جبهه

تئاتر






بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.

همایش نظریه بیداری اسلامی آغاز به کار کرد


همایش «نظریه بیداری اسلامی در اندیشه سیاسی حضرت امام خمینی رحمه‌الله و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای» صبح امروز با حضور آیت‌الله مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان، حجت‌الاسلام‌والمسلمین گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری، دکتر ولایتی مشاور رهبر انقلاب در امور بین‌الملل، دکتر حداد عادل مشاور عالی رهبر انقلاب، رحیم‌پور ازغدی، سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوی فرزند گرامی امام راحل رحمه‌الله و حجت‌الاسلام صدیقی امام جمعه موقت تهران آغاز شد.

بخشی از برنامه‌های این همایش که در سالن همایش‌های بین‌المللی صداوسیما با حضور شخصیت‌های حوزوی و علمی در حال برگزاری است، به شرح زیر است:

سخنران

موضوع

آیت‌الله مهدوی کنی

تاثیر مرجعیت شیعه در روند تکاملی تاریخ بیداری اسلامی

دکتر حداد عادل

از خواب دیروز تا بیداری امروز

دکتر موسی نجفی

ضرورت تبیین ابعاد نظریه بیداری اسلامی در اندیشه حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای

دکتر زهرا مصطفوی

تحلیل فلسفه بیداری اسلامی بر اساس اندیشه امام و رهبری

دکتر ولایتی

نظریه بیداری اسلامی

آیت‌الله تسخیری

بیداری اسلامی از منظر امام خمینی رحمه‌الله

استاد رحیم پور ازغدی

نیم نگاهی بر اندیشه سیاسی حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای در خصوص بیداری اسلامی

این همایش یک روزه به همت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای برگزار شده است.

منطق شهید یعنی........

 

اســـــــتاد کائنات که این کارخانه ساخت

 مقصود عشق بود، جهان را بهانه ساخت 

 منطق شهید یعنی منطق کسی که برای جامعه خویش پیامی دارد و این پیام را جز با خون با چیز دیگری نمی خواهد بنویسد.
 

رسول خدا فرمود: هر کس برای جهاد در راه خدا (فی سبیل الله) روانة‌جبهه‌ گردد، برای هر قدمی که برمی‌دارد هفت صد هزار حسنه دریافت می‌کند و هفت صد هزار گناهش پاک می‌شود، و درجه‌اش هفت صد هزار مرتبه بالا می‌رود و خداوند ضمانت می‌کند که به مرگ طبیعی هم که بمیرد او را شهید از دنیا ببرد، و اگر سالم برگشت گناهانش بخشیده شده است و دعایش مستجاب می‌گردد.١

 شهادت عروج روح است به اقصای دوردست آرامش و رسیدن به آرامشگاه ایده آل یعنی رضای حق. شهادت نورافکن راههای پرپیچ و خم تاریخ است،‌ روییدن ملتهای ذلیل و حقیر، و شهادت شکوفا شدن جوهر انسانیت است و نجات بخش انسان از تیره‌روزیهایش. و چراغ هدایت است در وادیهای ظلمت و زور. شهادت رهیدن از خمودگیهاست و شهید انسانی است مجرد که پشت پا به تمام مظاهر طبیعت بزک شده می‌زند. شهید آگاه انسانی است که از لذایذ پوچ حیات مادی چشم پوشیده است تا بشریت را از یوغ بندگی رها سازد. و شهید فداکاری است که ماده را برای پاکسازیها فدای معنا می‌کند؛ شهید از فنا مرگهای بی‌خصلت و زیان و ضررهای موهوم، در راستای ریش کن ساختن ظلم و بیداد نمی‌هراسد. و کوتاه سخن به تجرد می‌رسد. شهید از روزی خدایی به رشد تکاملی راه می‌یابد  و در کمال به مقام قهرمانی دست می‌یازد. شهید عارفانه هشیارانه صادقانه آگاهانه و ژرف نگرانه راه حق و واقع بینی را می‌پیماید و به مقام حق الیقین  می‌رسد. شهید کوله بار شرف آمیخته به مسئولیت انسان الهی را بدوش می‌کشد و در این راه می‌افتد و برمی‌خیزد و سرانجام در راهش فنا می‌شود، و به گونة‌ قطره در دل اقیانوس دفاع از حق بشریت مظلوم به مطلق می رسد. و در یک جمله شهید از امر معشوق امتثال می‌کند و می‌فهمد که خدا خطاب به او گفته است:‌ جهاد کنید در راه خدا به طوری که سزاوار الله است٢

شوخی شهید همت با شهید باکری

دوران دفاع مقدس پر از لحظات سخت و دشوار بود ولی  با وجود تمام سختی ها شرینی های زیادی هم کام جهادگران ما را شیرین می کرد از آن جمله می توان به شوخی ها و لبخندهای خالی از ریای رزمندگان اشاره کرد . و اکنون گذری می کنیم بر خاطرات شاد آن روزگاران . باشد که ما هم به زیبایی آن لحظات لحظه ای روح خود را صفا دهیم .  

Description:  عکس   شوخی شهید همت با شهید باکریدر سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.

حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟ 

حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .(اسفندیار مبتکر سرابی)

موج رمل ، موج آتش


زیر انفجار گلوله های توپ و خمچاره ، رمل ها ، سرخ و سیاه به نظر می رسید . زمین می لرزید .
دشمن با تمام تجهیزات تنگه را متر به متر گلوله باران می کرد . تنگه چزابه حکم گلوگاه بعثی ها را داشت .
فرمانده گفته بود : " مقاومت در تنگه دشمن راخفه می کند . برای خفه کردن بعثی ها فقط باید ایستاد ."
همه بسیجی ها از پیر وجوان واز هر شهری که آمده بودند هدف شان ایستادن بود . موج انفجارها همچون حرکت رملها مواج بود .
نیروها با شروع هر موج آتش در سنگرها پناه می گرفتند و با سبک شدن حجم آتشباری موج موج از داخل سنگرها سر بر می آوردند 
و با آن نابرابری امکانات خشم خودشان را از دهانه تفنگ ها و آرپی جی ها بر سر دشمنمی باریدند .

موجی دیگر از آتش و انفجار در راه بود . سنگرها چاله هایی بود با چند گونی خاک . موج آتش و انفجاری دیگری چون توفان در راه بود . جوان بسیجی در آخرین لحظه درسنگرش پناه گرفته بود سنگری که حالا چون ننویی از شدت امواج انفجارها در تلاطم بود . در انتظار سبک شدن آتش و انفجار بود . به یاد برادر کوچکترش افتاد که همان سالهای نزدیک در ننو تابش می داد و چقدر دوست می داشت اونیز همچون برادر روزی تاب بخورد" .


سنگر همچنان می لرزید . دمی احساس کرد سرش سنگین شد . سوت ممتدی گوش هایش را کیپ کرد . با رسیدن موج انفجاری دیگر سنگر به یکباره تاریک شد . لحظه ای از لای کیسه خاک نگاهش به آسمان غبار گرفته افتاد . با اولین نفس دهانش پر شد از خاک و دوده و بوی باروت . به سرفه افتاد . تا خواست نفسی تازه بکند خاک و دوده وارد ریه هایش شد. حس نمی کرد هزرا خروار خاک رویش آوار شده است . با وجود آن همه سنگینی دوباره سرفه کرد . بی اختیار دهانش را گشود . حتی نتوانست فریادی بزند و کمکی بخواهد .
درتنگنایی که افتاده بود فقط سعی داشت خودش را از زیر توده خاک رها سازد . اما هر چه تقلا کرد نتوانست تکانی به خود بدهد . به نظرش رسید سینه اش سنگین شده است که خود را توی خانه کنار پدر ، مادر ، خواهر و برادرش دید . با تنگتر شدن سینه اش از خانه به کلاس درس رفت . معلم و همکلاسی ها به رویش لبخند می زدند . در ایستگاه راه آهن حتی فرصت پیدا نکرد به خانه تلفن بزند . از تلق تلق عبور قطار سرش به دوران افتاد . قطار درمسیر جنوب از تونل های کوتاه و پی در پی می گذشت . در تونلی بی انتها تمام سنگینی کوه را با تمام وجود روی سینه خود احساس نمود قطار به نیمه های تونل رسیده بود دیگر نفسش بند آمده بود به زحمت سرش را از پنجره کوپه بیرون برد با نسیمی چشم هایش کم کم سو گرفت روزنه تونل بزرگ و بزرگتر می شد دیگر احتیاجی به هوای آزاد احساس نمی کرد روزنه تونل به بزرگی آسمان شده بود قطار به سبکی برگ گلی شده بود با تمام وجود از دهانه تونل به هوای تماشای روشنایی روبه آسمان خیز برداشت.

شهادت با یاد خدا

در مراحل عملیات کربلاى پنج، در منطقه مقرى بود که باید میدان مین آن پاکسازى مى‏شد تا جاده‏اى زده شود و راه براى پشتیبانى هموار گردد. براى همین مأموریت، با برادران «حسن نورانى» و «على جوادزاده» ساعت دوازده ظهر به طرف مقر حرکت کردیم. مین‏ها نامنظم بود. از طرفى آتش دشمن هم سنگین. کار حساس و سختى در پیش داشتیم. مشغول خنثى کردن مین بودیم که ناگهان صداى انفجار، به گوش رسید. سریع خودمان را رساندیم، دیدیم برادر جوادزاده روى زمین افتاده و دستش هم قطع شده، با چفیه بازوى او را بستیم و با برانکارد به نزدیک آمبولانس رساندیم ولى بعد از لحظه‏اى در حالى که ذکر مى‏گفت، به لقاء الله پیوست...

(نشریه‏ى غریبانه، گروه فرهنگى معراج، ویژه‏ى یاد یاران 3، ص 7)

راوى: یکى از همراهان شهید